سلام نوامبر خوب من
دلم برات تنگ شده، همشو !
اونم از نوع زمینیش ...
تو هم که همش قهر میکنی...
خسته شدم از خودم ...
یه روز فرشته میشم...
یه روز گل ...
نه، خاک...
یا شایدم اصلا هیچی!
ای کاش همون هیچی هم نبودم ...
اما تو یه چشم به هم زدن دنیا می ایستاد و
بی هیچ دغدغه ی خاطری با هم بودیم
اگه هیچ کس منو درک نکنه... تو باید منو خوب درک کنی ...
حالا آشتی؟
اون شعری رو که قول داده بودم گذاشتم توی ادامه مطلب
Hope you enjoy it
دکتر سویل
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بروی یکدگر ویرانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسته ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را اموش آندم
بر لب پیمانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را
واژگون ، مستانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگر ها نیز کرده
پارع پاره در کف زاهد نمایان
سبحه صد دانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کو بکو
آواره و دیوانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را
وارونه بی صبرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوش عارف و عامی زبرق فتنه این علم عالم سوز مردم کُش
بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشت کاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من به جای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه میکردم
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
«استاد رحیم معینی کرمانشاهی»
این شعر رو دوست دارم خیلی
دکی جون
حالتو خوب می فهمم
این دلتنگیا رو
قوی باش
راجع به پروانه ها هم...
گناه دارن
جای خدا بودن کار سختیه
منم مثل خودت خسته شدم
گاهی با وجود اینکه تو رو دارم، احساس میکنم پشتم خیلی خالیه
البته از نوع زمینیش پشتم خالیه، آخه خدا قربونش برم از اون بالا بالاها همیشه هوامو داشته
هر وقت بهت احتیاج دارم نیستی...غرق شلوغیای این دنیای خاکی شدی ... همش کار همش کار همش کار ... میدونم زندگی همینه ... میدونم پیشرفت تو در گرو همین سر شلوغیاست ... میدونم توقعم بالاست ... میدونم باید بیشتر درکت کنم ... من همه ی اینا رو میدونم ... اما فقط من میدونم ...یکی نیست همه ی این حقیقتا رو به این دل بی صاحب هم حالی کنه!
بحث سر این موضوع هیچ وقت نتیجه ای نداره... فقط میتونیم الان فراموشش کنیم تا این زخم کهنه واسه مدتی آروم بشه و تا دفعه ی بعد که سر باز کنه فرصت زندگی داشته باشیم!
زودتر بیا ...
پ.ن.:
شنیده ام که تو عکس شکسته می کشی با رنگ
اگر حقیقت است بیا من شکسته ام بی سنگ
مرا تو ساده بکش با تمام سادگی ام
و تلخ و تلخ و تکیده ولی کمی پر رنگ
مرا به رنگ روشن صد التماس تیره بکش
کنار کوچه بن بست و خالی از آهنگ
اگر تو معنی پرپر زدن ندانستی
پرنده ای بکش و یک قفس ولی دل تنگ
قرار هر دوی ما بر مدار ماندن بود
ببین که بی قرار توام هنوز بی نیرنگ
مرا تو خسته بکش، پاره کن شکسته بکش
شکسته از دل سنگی و خسته از دل تنگ
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست